دلنواز

دیروز دمدمای غروب [همانطور که می دانستم و مطمئن بودم ] کسی را که دوست دارم دیدم ؛ " تو " را 

و اندکی بعد آرزو داشتم تو هم کسی را که دوست داری دیده باشی؛ "ADELE " را 

خیلی چیزهایش تو را به یاد می آورد؛ حرکاتش ، اداهایش ، خنده هایش ، دستهایش ، صمیمیتش ، دیدگاههایش ، برداشتهایش ، توصیفاتش و ... 

چه می گویم؟ مگر یادکردن از تو دلیل و بهانه و مصداق می خواهد؟ آنهم دراین روزها! (بماند...)

خیلی بهتر و راحت تر است که بگویم چه چیز این دنیا یاد تو را میبرد؛ 

هیچ چیز! 

به واقع که هیچ چیز این دنیا نمی تواند تو را و یاد تو را از یاد من ببرد! 

و این شاید دلنوازترین شکنجة دنیا باشد ...