نازنین بانوی مهرانگیزِ من ؛
میلادت مبارک
در این روزِ رؤیایی
در این روزِ سرشار از خاطراتِ ماندگار
در این روزِ تا ابد زیبا؛
واسَت بهترینها رو میخوام چون
واسه اولین بار فهمیدمت
واسه آخرین بار عاشق شدم
واسه اولین بار بوسیدمت
به امید رؤیای بوسیدنت ، به عشق تو چشمامو خواب میکنم
اگه صد دفعه باز به دنیا بیام ، میدونم تو رو انتخاب میکنم
اگه بعضی وقتا دلت تنگ شد ، صدام کن بدون حس من باقیه
نمیخوام بدونم دلت با کیه ، همین که دلم با توئه کافیه ...
.
یه حسی که نمیشناختم یه عشق پاک ولی ممنوع
دوتا دریا دل عاشق با یه قایق دوتا پارو
به دور از چشم یه دنیا تا قلبامون سفر کردیم
تا مرزی که دیگه هرگز نمیتونیم برگردیم
نمیتونیم برگردیم...
نمیگفت و نپرسیدم که این قایق کجا میره
آخه هر دو میدونستیم که این احساس نمیمیره
میدونستیم به قلبامون جوابامونو پس دادیم
ما خیلی وقته دور از هم به هم دیگه نفس دادیم
♫♫♫♫
به چشمای خودش سوگند هوس نیست و نفس بوده
رهایی یه احساسی که سالها توو قفس بوده
.
کە دەستم خستە دەستەوە
پەنجەکانم لێ بەجێما.
شەوێک ویستم شێعرێکت بۆ بهۆنمەوە
پەنجەم نەبوو بینوسمەوە
کە سبەینێ یەکمان بینی
وتت ئەو شێعرەی کە دوێنێ
لە ناو دەستما لێت بەجێما
ئەمشەو هەتاکو بەیانی
بە ناو قژما
بەدوای بۆنی هەناسەی تۆدا دەگەڕا .
هیوا قادر
از در که آمدی، سفر من به تو شروع شد. من از خودم به تو رسیدم. از مرزهای تنم رد شدم و به ناگاه جزئی از تو شدم، همانگونه که بودم. رسیدنی بی مانند، باشکوه و عظیم. حل شدن و آرام گشتن.
روزهایمان شروع شدند، لحظه هایمان را با هم ساختیم. تو بگو آن لحظات را چه بنامم؟ چگونه توصیف کنم؟
یک زندگی روزمره ،آرام و بی دغدغه که زمان و مکان در آن بی مفهوم بود. در پایان هر شب، آخرین تصویر به جا مانده در ذهنم بود و روز با برکت وجودش آغاز می گشت. چگونه برایت بگویم که خوشبختی ما چه وسیع بود و چه محکم ما را در خود گرفته بود. صحنه هایی را می دیدیم که انگار خواب بود و در عین حال بسیار ساده و آشنا، گویی هزار سال را اینگونه سپری کرده ایم اما باز تازه بود و پر طراوت. انگار در جزیره ای دور و خالی از سکنه، در تکه ای از بهشت خدا ما را به حال خودمان رها کرده اند و این جایزه ی آن همه دوری و دربدری بود، که در واقعیت جایی بس بعید بود درشهری بعید تر، و البته هیچ چیز مکانمان مطبوع نبود اما مگر حواسمان بود؟ شاید برای لحظه هایی اندک از خودمان رها می شدیم و اطرافمان را تحلیل می کردیم.
چند سال پیش به من قول با هم بودن در اینجا را داده بودی؟
آخرش آمدیم. بر آن بلندا نشستیم در سکوت، حرف زدیم و راه رفتیم تا اولین عهدمان را ادا کرده باشیم. بام تهران رفتیم و دنیا زیر پایمان بود.
نشر چشمه رفتیم که بهترین مکان تهران است از نظر من
در کاخ سعد آباد قدم زدیم و سخن گفتیم و دیدیم و ....
جایی که ده ها بار رفته بودم و آن روز با همیشه فرق داشت چون من در هر قدم به یارم ، یار بی مانندم، تکیه داده بودم. یار بی مانندی که قامتش تکیه گاهم بود و من چه به آسان خود را به او سپرده بودم و می دانستم که در امن ترین حالت ممکن قرار دارم. هیچ چیزی نمی توانست با حضور نازنینش مرا بیازارد.
خیابان ولی عصر را با هم قدم زدیم و من در آن همه شلوغی و همهمه تنها او را می دیدم و شاد بودم از لبخند رضایتش. بارها از دور خودمان را می دیدم که من دست به دور کمر او و او دست بر شانه هایم نهاده بود و راه می رفتیم به سخن گفتن. این بهترین تصویری است که ما را توصیف می کند.تصویری که من در آن محو حضور اویم.
دو ماهی می شود که می خواهم راهی سفری کوتاه شوم، سفری ساده برای تغییری اندک در حال و هوا. انگیزه ای برای برنامه ریزی ندارم و مدام عقب می افتد. دوست میزبان می گوید که 'حس می کنم این بار تنها نمی آیی 'و من حس می کنم خنده دارترین و بعیدترین جمله ی دنیا را شنیده ام . اینجا برای یار نوشتم که دیدن خوابش پریشانم کرده و او از آرزوی وصل گفت. من مانده ام که چگونه می شود هنوز ... می دانم که بیش از حد دلخورش کرده ام. می دانم و می شناسمش و هیچ توجیهی در کار نیست. در دنیای او عصبانی شدن و بی فکر سخن گفتن قابل بخشش نیست .اما غریب تر آنکه او هم به این خوبی مرا می شناسد.
دیداری برنامه ریزی شده با هم داریم، بعد از آن همه دوری و فاصله. خوب پیش نمی رود، گلایه ها بیداد می کنند، سکوتی سخت و کشدار بینمان برقرار می شود و در نهایت ما به هم می رسیم و دوباره در هم گم می شویم. پر التهاب تر از همیشه همچون تشنه ای گم شده در کویر که به ناگاه به آبی خنک و مطبوع می رسد. انگار آبی بر آتش ریخته شد، همه ی دلخوری ها و عصبیت ها از بین رفت. این خواستن و اعتماد دو تن از نهان و حقیقت سخن می گوید، تنها لحظه ای است که رازها برملا می شوند و سخنان ناگفته و حس های ابراز نشده خود را به خوبی عیان می سازند. بین ما ،تن هایمان سخن می گویند و می گویند همه ی آنچه را که ارزش شنیدن دارد.
من راهی سفر می شوم و یار روزی بعد خواهد آمد. بی قرار و پر التهاب از فکرش دوباره شب ها نمی توانم بخوابم. می ترسم . این بزرگترین اتفاق با هم بودنمان خواهد بود. چگونه خواهد گذشت؟
در زندگی همه ی ما اتفاقاتی می افتند که زمان می برد تا بفهمیم چه بر سرمان آمده است. انگشت به دهان و متعجب آنقدر فکر می کنیم تا واقعیت را هضم کنیم و بپذیریم آنچه را که گذشت، من اینجایم تا از عجیب ترین و غیرممکن ترین اتفاق زندگیم برایت بگویم. تو مرا می شناسی، تمام نوشته ها و شعرهای اینجا را نوشته اند که من بخوانم، از بی وفائیهای من گفته اند، از روزهایی که نبوده ام. خودم هم اینجا را دوست ندارم، روزهایی آمده ام اینجا و با هر کلمه ای که خوانده ام، زار زده ام. روزهایی پر از خشم بوده ام و روزهایی سرشار از دلتنگی. روزهایی که رفتند هر کدام رنگ و بویی خاص داشت، اما همه شان در نبودمان گذشت. امروز آمده ام از سفر برایت بگویم، از بازگشت به او.
زمانی جایی مشابه اینجا، مأوایی بود که نامه هایم را برایش بنویسم، از روزهایمان و حس هایمان. از عشق بی مانندمان تا یادم بماند که بر ما چه گذشت. بعدها فهمیدم همه ی آن اتفاقات و مکالمات و لحظات آنچنان حک شده اند بر جسم و روحم که محال است لحظه ای را به فراموشی سپرده باشم. اینکه چرا به یکباره حال و هوای اینجا را غم گرفت بماند.
من روزهای بی قراری زیادی را دیده ام. روزهای بی قراری برای بودن یار ،برای دیدنش و بوئیدنش. روزهای زیادی بوده اند که خیابان های شهر را گشته ام که از دور فقط ببینمش. روزهای زیادی بوده اند که ساعتی معین را جلو پنجره گذرانده ام که بلکه بیاید و رد شود. تمام روزهایی که می دیدمش رنگم می پرید و ضربان قلبم به بالاترین حد ممکن می رسید و زمان می برد تا دوباره آرام شوم. این ها را می گویم که بدانی که وقتی هم که نبود، من بی تاب بودم و بی قرار، گاهی پر از خشم و گاهی سراسر عشق و پر از نیاز. هیچ گاه نگاهش برایم عادی نشد. هیچگاه از او رها نبوده ام.
روزهای بی قراری گاهی امان از آدم می گیرد آن روز هم طاقت از کف داده بودم. به دنبالش می گشتم تا ببینمش و دیدمش از دور. گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق ....
می دانی ما هر بار که همدیگر را می بینیم با چشمهایمان به هم وصل می شویم، انگار می شود در یک آن کلی حرف زد، انگار می شود درون را اینگونه خواند. چشمانش را ندیدم و بی قرارتر شدم، دور بود از من، خیلی دور. همچون تمام روزهای سهمگینی که در دوری گذشت.
خبری مرا پریشان می کند، برایش گفتم که در یک لحظه حس کردم تمام سلول های مغزم منجمد شدند، غروبی دلگیر و پر از دلتنگی. باید می پرسیدم، باید می فهمیدم.
طاقت هر چه را که داشته باشم، این یکی از تحمل من خارج است، فرو می پاشم، نابود می شوم.
نمی شود که پس از آنهمه خاطره به دیدارهای لحظه ای دلخوش کرده باشی و آن را هم از دست بدهی. باید بپرسم، می پرسم .
سعی می کنم اضطرابم را پنهان کنم و صدایم نلرزد، صدایش در وجودم پخش می شود، انگار نه انگار که این همه لحظه ،دقیقه و ساعت در حسرتش بوده ام. حرف می زنیم و می خندیم و من ....
چگونه می توانم از حس آن شب برایت بگویم؟ کدام کلمه می تواند بیانگرآن همه حس عجیب که در بالاترین سطح ممکن است ،باشد.
صبحش در جایی بودیم و من هر زمان حس می کردم که طنین صدایش درگوشم میپیچد، سراسیمه به دنبالش می گردم و او نیست. برایش تعریف میکنم و میگوید که اوهم در همان ساعات آنجا بوده. این ها را برای که بگویم که باور کند در حالیکه از درک خودم خارج است؟
ما به هم برگشتیم با اشتیاق و عطشی دو ساله. به اندازه ی دوسال چشم انتظاری.
==========================
هزار شکر که دیدم به کام خویشت باز ز روی صدق و وفا گشته با دلم دمساز
من آن نیم که از این عشقبازی آیم باز رفیق عشق چه غم دارد از نشیب و فراز
چه گویمت که ز سوز درون چه می دیدم ز اشک پرس حکایت که من نیم غماز
بدین سپاس که مجلس منوراست به دوست گرت چو شمع جفایی رسد بسوز و بساز
باز آمدی ای آشنا تا من ز شادی پر بگیرم
آن شور و حال رفته را چون آمدی از سر بگیرم
با تو ای آشنا همچون گذشته ها
عشق نهان در سینه من پا گرفته
رنگی دگر در چشم من دنیا گرفته
دوباره گوئی صبا ز گلشن
شکوفه آرد به کلبه من
.
دی پدر جای تو ز من پرسید ؛
"بیدل" از "بی نشان" چه گوید باز !؟!
.
باور کنند یا نه ...
مطمئنم نقش رخت بر پیشانی ام بود آنگاه که باشتاب و به اندک سلامی بر ما گذشت و ناگه به تأنی و تأمل بازپس آمد که: " ندیدی شان ؟ "
و من منگ و لال از غوغایی که در درونم پنهان انگاشته بودم و از چشمانم به رسوایی زده بود ...