430

 

هوای کوی تو از سر نمی رود آری         غریب را دل سرگشته با وطن باشد 

 

تو

که تو ببی ، دنیام بو چیه ؟! 

که تو نه بی ، دنیام بو چیه ؟!؟!  

 

 

 

پ.ن: منالانی گه ره ک - چیروکی پوره گولچین و گول ره حیم - گوله به روژه

صدام کردی، صدام کردی، نگو نه ! اگرچه خسته و خاموش بودی...

در پیاده روی که اولین سلام عاشقانه یمان را از نزدیک بهم کردیم ، اولین نگاه عمیق ، اولین دیدار باقرار قبلی و قلبی که از فرط هیجان و اشتیاق میخواست از سینه بیرون بزنه   

این بار بی هیچ قراری و در اوج بیقراری چشمانت مرا صدا زد! (آنسان که میدانی و میدانم)

 اما منِ بی دست و پا، لال و منگ همه تن چشم شدم خیره به اندام تو گشتم. 

با دست و دلی لرزان بسان عاشقکی نورسته خشکیِ گلویم مجال سلامم را بریده ... 

 

نیگاری شؤخ ده میکی هات و داخی کردم و رؤیی 

دل ئارامی نه ما چ بکا؟ که ئارامی دلان رویی 

قیامه ت بو دلان هه ستا که چاوی مه ستی وه رگیرا 

یه قین! ئازورده بوو ساقی ، له به زمی مه ی که شان رویی 

فیراقم کرد له پاش تؤ هیچ حه یاتم پی نه ما قوربان 

حه یاتی من که توی مه علومه نامینم که تو رویی 

خه رامان هات و چوو دولبه ر ، دلی من ما به ناکامی 

ده ریغا عومری شیرینم چ زوو هات و چ زوو رویی 

به ناله ی دل شیفام نایی ، دریغ بوو مه رهه می جه رگم 

له زه نگی کاروان چ بکه م؟ ده لیلی کاروان رویی  

 

زادروز

به قول آن نازنین؛ 

زادروز مرا به اشتباه در شناسنامه ام ثبت کرده اند  

" آخرین روز بهار" زادروز من است . 

روزی که برای اولین بار دستهای من دور تو پیچید و تو در من منتشر شدی .  

روزی که تو با من همقدم شدی و من در تو گم شدم ، چنان که تا امروز و اکنون به خود باز نیامده ام .  

و اما امروز؛ چه زادروز غم انگیزی 

تو نیستی تا به مبارک بادی دوباره ام برانگیزی 

به عشق 

به اوج 

به زندگی 

تو نیستی تا جشنی از نو سازیم 

بودنمان را 

یکی بودنمان را 

باهم و درهم بودنمان را...

 

بازآی دلبرا که دلم بیقرار توست      «»«»«»«»      وین جان برلب آمده در انتظار توست 

در دست این خمار غمم هیچ چاره نیست  «»«»  جز باده ای که در قدح غمگسار توست 

هر سوی موج فتنه گرفته ست و زین میان  «»«»  آسایشی که هست مرا در کنار توست 

بیچاره دل که غارت عشقش به باد داد «»«»«» ای دیده خون ببار که این فتنه کار توست 

هرگز ز دل امید گل آوردنم نرفت    «»«»«»«»   این شاخ خشک زنده به بوی بهار توست  

  

---------------------------

پ.ن؛ داخه که م بو دویکه ، خوزگه توزی ، هه ر توزی به دلی خوم تماشام ئه کردی .  

         خو پیاو ناویری له ترسی دایکی ...

بریندار

منیش وه ک تو ؛ 

چه ندی گه رام له شارا ، نه مدی که س وه ک تو جوان بی! 

کیژوله نشمیلانه که ی جاران! چون ده بی نیوانمان وابی؟ 

به یادی سه یرانه که ی ناو داران ، بریندارم بریندارم! 

دیته وه بیرت؟ گیانه! چاوچاوانه ی سه ربانی... 

ده س له ملانی بن دیواران! گیانه ، ماچ و موچی ئیواره ی سه ر کانی 

به یادی ئه و هه موو جییه جوانه ، بریندارم بریندارم! 

ئیستایش مه یلم هه ر ماوه! «دل یه که و نه گوراوه» ! 

ئیستایش ده نگ دانه وه ی چرپه ی جوانت ، له گویما وه کوو خوی ماوه! 

به یادی هه موو جیییکی جوانت ، بریندارم بریندارم! 

میلاد دلبند

هنوز بعد از یکسال مات و مبهوتم که گلایه های تند و تیز آنروزت فوران بغضهای فروخورده از دست من بود یا تاثیر تهدیدهای مادر و تمهید تو برای محافظت همه یمان و یا فقط بهانه ای و راهی برای رهایی؟ یا شاید هم چیزی دیگر؟ خودت می دانی و از خودت باید شنید! [چه آرزوی خوبِ محالی] 

 در هر حال و با هر دلیل و منطقی که به قضیه نگاه کنیم؛ شاید تو حق داشتی که دست از دلم بداری ،  

شاید ، یا بهتر است بگویم بی شک تو پیش از من ، همین حالا و بعد از این هم روزهایی را داشته و خواهی داشت که سرشار از شادی و شور و شعف بوده . کسانی را داری که لحظاتت را شادتر و روزهایت را رنگی تر از آن کنند که با من تجربه کرده ای . دوستداران و همراهانی داری که مهرشان به دلت و مهربانیت به دلشان می نشیند .

اما من چی؟ من چرا از تو دور افتادم؟ من چرا دست از دلت بدارم؟ من چرا دست از دوست داشتنت بکشم؟ من چرا دست از عشقت بشویم؟ و من چرا دست از سرت بردارم؟ 

از تو که بهترین و خاطره انگیزترین روزهای زندگی ام را باهات گذراندم ! از تو که ناب ترین و لذتبخش ترین ساعات عمرم را در کنارت سپری کردم ! از تو که شادترین و زیباترین لحظات حیاتم را باهات تجربه کردم !  

از تو که تجسم عشقی در زندگی من و تبلور مهری در ذهن و دل و جان من . تو که هرجا و هروقت سخن از عشق و دلدادگی می شود تو در خاطرم آیی و جز تو در خاطرم نیاید.

تو را نادیدن ما غم نباشد     »«»«»«     که در خیلت به از ما کم نباشد 

من ازدست تو در عالم نهم روی »«»«»«  ولیکن چون تو در عالم نباشد 

بیا تا جان شیرین در تو ریزم  »«»«»«   که جز تو در جهان همدم نباشد

معراج

دیروز سالروز معراجمان بود 

آنروز که عشق بالِ شوق گشود به لامکانِ مهر 

به یاد تو ، به عشق تو و در جستجوی تو بدانجا باز رفتم تا این روز بی بدیل را جشنی از نو بگیرم ...(هیهات) 

وجب به وجبِ مسیر ، ذره ذره آن خاک ، لحظه لحظه این روز و گُله گُله این طبیعت تو را در خود و مرا بیخود داشت . 

آنقدر بوییدمت بوییدمت تا مست چون آندم شدم 

آندم که؛ عشق تو را و تو مرا به پرواز کشیدید، به آغاز به آواز سپردید... 

 

 در بسترت لاله روییده 

================== 

و اعجاز این روز ؛ سر رسیدن دوبارة ترانه ای که مُهر این روز را تا ابد بر خود و در خاطر من دارد 

ترانه ای که آنروز من برای اولین بار بهمراه تو می شنیدمش ، و هرچند در حال و هوای آنروز کاملا بی ربط و نامرتبط می نمود . اما لحن و تمنا و محتوای دلکش اش جاذبة عجیبی داشت و اگر در خاطرت مانده باشد در مسیر رفتنمان بارها و بارها گوش دادیم اش. 

مدتها بود در میان انبوه ترانه های دستچینم نشنیده بودمش که دیروز ناگهان رخ نمود و آن لحظه بود که ارتباط عجیب و مناسبت غریبش با این روز افسانه ای را متوجه شدم . 

شاید بیربط بنظر برسد اما انگار عشق یکسال زودتر و در اوج رهایی و عروج ، حال دیروز مرا و فریاد دلم را پیش بینی کرده بود. 

در ترانه ای از بانوی صدا؛  

برگرد عزیزم که مرا هم نفسی نیست
در خونه ویرونه دل جز تو کسی نیست
نه یادی زکسی میکنه 
نه بی تو هوسی میکنه
دل دیوونه ای که زدی شکستی
صدا صدای پای تو شد هوا همش هوای تو شد
خدای او فقط تو شدی و هستی
رسم روزگار همینه 
درد انتظار همینه و 
من میدونم و تو میدونی 
که باز میمونم و هستم
تمام عاشقا میدونند تو کار عاشقی میمونن و
من میدونم و تو میدونی
که باز میمونم و هستم
بیا تا که درین خونه برای تو کسی هست
بیا تا که دلم بدونه که فریاد رسی هست
بیا ای که به غیر از تو مرا هم نفسی نیست
بیا تا که دلی هست و در اون دل نفسی هست

فریاد زدستت بیداد زدستت
رهایی که ندارم من از چشمای مستت

چشمهایت

دیروز خودت را دیدم ، چشمهایت را نه 

چشمهایی که تمام رازهای عشق را یکجا در خود دارند 

شوق را ، شیدایی را ، مهر را ، مهربانی را ...