سفر

دو ماهی می شود که می خواهم راهی سفری کوتاه شوم، سفری ساده برای تغییری اندک در حال و هوا. انگیزه ای برای برنامه ریزی ندارم و مدام عقب می افتد. دوست میزبان می گوید که 'حس می کنم این بار تنها نمی آیی 'و من حس می کنم خنده دارترین و بعیدترین جمله ی دنیا را شنیده ام . اینجا برای یار نوشتم که دیدن خوابش پریشانم کرده و او از آرزوی وصل گفت. من مانده ام که چگونه می شود هنوز ... می دانم که بیش از حد دلخورش کرده ام. می دانم و می شناسمش و هیچ توجیهی در کار نیست. در دنیای او عصبانی شدن و بی فکر سخن گفتن قابل بخشش نیست .اما غریب تر آنکه او هم به این خوبی مرا می شناسد. 

دیداری برنامه ریزی شده با هم داریم، بعد از آن همه دوری و فاصله. خوب پیش نمی رود، گلایه ها بیداد می کنند، سکوتی سخت و کشدار بینمان برقرار می شود و در نهایت ما به هم می رسیم و دوباره در هم گم می شویم. پر التهاب تر از همیشه همچون تشنه ای گم شده در کویر که به ناگاه به آبی خنک و مطبوع می رسد. انگار آبی بر آتش ریخته شد، همه ی دلخوری ها و عصبیت ها از بین رفت. این خواستن و اعتماد دو تن از نهان و حقیقت سخن می گوید، تنها لحظه ای است که رازها برملا می شوند و سخنان ناگفته و حس های ابراز نشده خود را به خوبی عیان می سازند. بین ما ،تن هایمان سخن می گویند و می گویند همه ی آنچه را که ارزش شنیدن دارد.

من راهی سفر می شوم و یار روزی بعد خواهد آمد. بی قرار و پر التهاب از فکرش دوباره شب ها نمی توانم بخوابم. می ترسم . این بزرگترین اتفاق با هم بودنمان خواهد بود. چگونه خواهد گذشت؟



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.