786

 

باز آمدی ای آشنا تا من ز شادی پر بگیرم
آن شور و حال رفته را چون آمدی از سر بگیرم
با تو ای آشنا همچون گذشته ها
عشق نهان در سینه من پا گرفته
رنگی دگر در چشم من دنیا گرفته
دوباره گوئی صبا ز گلشن
شکوفه آرد به کلبه من 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
shler سه‌شنبه 19 تیر 1397 ساعت 11:02

هنوز از بهت و شک در نیامده ام. همچون تمام روزهایی که در این هفته گذشت من خواب تو را می بینم و به سختی از خواب برمی خیزم. بدون هیچ گونه اتفاق خاص یا فکری یا بی قراری خزیدی میان رؤیاهای شبانه ام و خواب های من پر شدند از دلتنگی، ترس، سرگردانی و گم شدن.
چقدر حرف هست برای گفتن
چقدر چیزهای عجیبی در این مسیر اتفاق می افتد و منی که همیشه سعی می کنم انکار کنم به ناگاه تسلیم می شوم .
من حریف این نبرد نمی شوم .
اینجا را دوست ندارم . اینجا پر از دلتنگی است. خودم را به یادم حی آورد که چند بار خودم را به در و دیوار کوبیده ام. چند بار های های گریسته ام و سبک نشده ام چند بار .....
هنوز همکلام نشده بودیم که برایم نوشتی بیزاری از گفتن احساساتت به زبانی که زبان تو نیست و من حس می کنم احساسات من در هیچ زبان و کلامی نمی گنجد. چه راه سختی رفته ام، چه سفر دور و مهیب بود.
چقدر اکنون که باز آمدم بی قرارم .

(785) در آن غروب غریب که نه امیدی بود و نه امکانی ، برق مهرت چون صاعقه ای بر من فرود آمد چنان که تمام وجودم را بی حس و مات کرد؛
دست و پایم نای راندن نداشت و دلم باور نمیکرد آنچه به چشم میدیدم
" آن آرزو که دوش نبودش اثر هنوز
در من گرفت و از در عقلم بُرون کشید
خود را نهفته بود بر این آستان ، عشق
بیرون دوید ناگه و ما را درون کشید
آن نَم که بود،قطره شد و قطره جوی آب
وَز آبِ جو گذشت به طوفانِ جنون کشید
زین مِی به جرعة دگر از خود برون رویم
زین بادهای درد که از ما فزون کشید "
-----------------
بی قراریهایمان را به مأوایی فرو ریزیم که تو میدانی و من...

Shler سه‌شنبه 19 تیر 1397 ساعت 10:28

بێ تاقەتم...

مشتاقم...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.