بازگشت

در زندگی همه ی ما اتفاقاتی می افتند که زمان می برد تا بفهمیم چه بر سرمان آمده است. انگشت به دهان و متعجب آنقدر فکر می کنیم تا واقعیت را هضم کنیم و بپذیریم آنچه را که گذشت، من اینجایم تا از عجیب ترین و غیرممکن ترین اتفاق زندگیم برایت بگویم. تو مرا می شناسی، تمام نوشته ها و شعرهای اینجا را نوشته اند که من بخوانم، از بی وفائیهای من گفته اند، از روزهایی که نبوده ام. خودم هم اینجا را دوست ندارم، روزهایی آمده ام اینجا و با هر کلمه ای که خوانده ام، زار زده ام. روزهایی پر از خشم بوده ام و روزهایی سرشار از دلتنگی. روزهایی که رفتند هر کدام رنگ و بویی خاص داشت، اما همه شان در نبودمان گذشت. امروز آمده ام از سفر برایت بگویم، از بازگشت به او. 

زمانی جایی مشابه اینجا، مأوایی بود که نامه هایم را برایش بنویسم، از روزهایمان و حس هایمان. از عشق بی مانندمان تا یادم بماند که بر ما چه گذشت. بعدها فهمیدم همه ی آن اتفاقات و مکالمات و لحظات آنچنان حک شده اند بر جسم و روحم که محال است لحظه ای را به فراموشی سپرده باشم. اینکه چرا به یکباره حال و هوای اینجا را غم گرفت بماند.

من روزهای بی قراری زیادی را دیده ام. روزهای بی قراری برای بودن یار ،برای دیدنش و بوئیدنش. روزهای زیادی بوده اند که خیابان های شهر را گشته ام که از دور فقط ببینمش. روزهای زیادی بوده اند که ساعتی معین را جلو پنجره گذرانده ام که بلکه بیاید و رد شود. تمام روزهایی که می دیدمش رنگم می پرید و ضربان قلبم به بالاترین حد ممکن می رسید و زمان می برد تا دوباره آرام شوم. این ها را می گویم که بدانی که وقتی هم که نبود، من بی تاب بودم و بی قرار، گاهی پر از خشم و گاهی سراسر عشق و پر از نیاز. هیچ گاه نگاهش برایم عادی نشد. هیچگاه از او رها نبوده ام.

روزهای بی قراری گاهی امان از آدم می گیرد آن روز هم طاقت از کف داده بودم. به دنبالش می گشتم تا ببینمش و دیدمش از دور. گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق ....

می دانی ما هر بار که همدیگر را می بینیم با چشمهایمان به هم وصل می شویم، انگار می شود در یک آن کلی حرف زد، انگار می شود درون را اینگونه خواند. چشمانش را ندیدم و بی قرارتر شدم، دور بود از من، خیلی دور. همچون تمام روزهای سهمگینی که در دوری گذشت. 

خبری مرا پریشان می کند، برایش گفتم که در یک لحظه حس کردم تمام سلول های مغزم منجمد شدند، غروبی دلگیر و پر از دلتنگی. باید می پرسیدم، باید می فهمیدم. 

طاقت هر چه را که داشته باشم، این یکی از تحمل من خارج است، فرو می پاشم، نابود می شوم. 

نمی شود که پس از آنهمه خاطره به دیدارهای لحظه ای دلخوش کرده باشی و آن را هم از دست بدهی. باید بپرسم، می پرسم .

سعی می کنم اضطرابم را پنهان کنم و صدایم نلرزد، صدایش در وجودم پخش می شود، انگار نه انگار که این همه لحظه ،دقیقه و  ساعت در حسرتش بوده ام. حرف می زنیم و می خندیم و من ....

چگونه می توانم از حس آن شب برایت بگویم؟ کدام کلمه می تواند بیانگرآن همه حس عجیب که در بالاترین سطح ممکن است ،باشد.

صبحش در جایی بودیم و من هر زمان حس می کردم که طنین صدایش درگوشم میپیچد، سراسیمه به دنبالش می گردم و او نیست. برایش تعریف میکنم و میگوید که اوهم در همان ساعات آنجا بوده. این ها را برای که بگویم که باور کند در حالیکه از درک خودم خارج است؟

ما به هم برگشتیم با اشتیاق و عطشی دو ساله. به اندازه ی دوسال چشم انتظاری.  

========================== 

هزار شکر که دیدم به کام خویشت باز           ز روی صدق و وفا گشته با دلم دمساز 

من آن نیم که از این عشقبازی آیم باز         رفیق عشق چه غم دارد از نشیب و فراز 

چه گویمت که ز سوز درون چه می دیدم           ز اشک پرس حکایت که من نیم غماز 

بدین سپاس که مجلس منوراست به دوست     گرت چو شمع جفایی رسد بسوز و بساز




نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.