753 ( هزار سال برآید همان نخستینی )

   

هربار که می بینمت ماهی  

چشمات هم دریا هم آتیشه  

هربار که می بینمت میگم؛  

زیباتر از اینم مگه میشه !؟ 

 

___________ 

شاهوردی

نظرات 4 + ارسال نظر
شلیر پنج‌شنبه 24 خرداد 1397 ساعت 12:39

من با تو بودن را به هر قیمتی نخواستم. اشکال از تو بود که هر دو دنیایت را با هم می خواستی و برای داشتن هر دو تلاش می کردی همزمان.

باور نکردی و نمی کنی که من بسیاری چیزها را نخواستم و برای حفظش تلاشی نکردم. اما هر کاری راه و چاه خود را دارد تا کمترین آسیب را برساند. حتی نابود کردن چیزهایی که نمی خواهیمشان.
بزرگترین دغدغه و مهمترین بخش در آن روزها و سالها که من می خواستم از هر آسیب و گزندی دور بماند تو بودی و هرآنچه که به تو مربوط می شد.
هرچند که موفق نبودم ، هرچند که باور نداری .
بگذریم ...

شلیر پنج‌شنبه 24 خرداد 1397 ساعت 10:28

راستی راست گفتی
بی شک، بی شرم داستان من بودم.

بی شرم نبودی
فقط دلخورم که از عشق و سفر شرم نکردی و هرآنچه نباید ؛ به من گفتی

شلیر پنج‌شنبه 24 خرداد 1397 ساعت 10:15

من برای شنیدن هر آنچه که سخت بود همیشه آماده بودم ولی تو بودی که شهامت بیان صداقت را نداشتی. شهامت گفتن هر آنچه گذشت.

ماندن به پای آدمها مهم نبوده و نیست. مهم آن است که
'مرد سفر باشی'

من بخاطر تو و به عشق تو چیزهایی شنیدم و تحمل کردم و با تو نگفتم
که هیچگاه وبخاطر هیچکس نشنیده بودم و حتی اجازه و فرصت گفتنش را به هیچکس نداده بودم.
و البته و صد البته برای تو و برای بودن با تو ، هزاران برابرش را به پشیزی نمی گرفتم و نگرفتم
اما ...
آنچه از تو شنیدم ، نابودم کرد.
-----------
اتفاقا تنها چیزی که برایت مهم بودو می خواستی به پا ماندن بود
و هرآنچه در مسیر و سفر بود به چشمت نیامد و به یادت نماند و به چیزی نگرفتی.

شلیر چهارشنبه 23 خرداد 1397 ساعت 13:42

دو سال و اندی می گذرد از رفتن.
همیشه فکر کرده ام باید از چیزی فاصله گرفت و دور شد تا بتوانی درست قضاوتش کنی. بگذاری احساسات پر رنگت ،درد و رنجت آرام گیرند و زخم هایت التیام یابند بعد
بعد سر فرصت بنشینی و پازلت را کنار هم بچینی و ببینی حاصل یک تجربه چه شکلی است.
آخرین باری که دیدمتان لبخندی داشتی و من خنده ام گرفت. از تصویر مضحک رو به رویم هر بار خنده ام می گیرد. من بودم جای تو خجالت می کشیدم از آن کسی که هستم ،از آنچه که کردم. آخرین باری که با هم همکلام شدیم گفتی که شبها آسوده سر بر بالین می گذاری و من آن موقع فهمیدم که واقعا در قاموس تو وقاحت کلمه ی پر رنگیست.

خیلی و با تمام وجودم دلم می خواست می توانستم عکسی را با تو اینجا به اشتراک بگذارم. تو آدم درستی نبودی و نخواهی بود اما باید اعتراف کنم چیزهایی را مدیون توام. شناختی در من شکل گرفت که قبل از تو نبود و معیار خوبی شدی برای سنجش.
یک تصویر رؤیایی از خلوت دو نفر، از سفره ی عاشقانه ی دو نفر در منظره ای بی نظیر.
گفته بودی اگر هزار سال دیگر با کسانی دیگر......
نه اشتباه بود. کسی هست که زبان شعر و عشق را می فهمد ،همپای رویایی لحظه هایم است و فهمیدم معنای واقعی صداقت عشق و تعهد ورای آنچه بود که تو می دانی و می شناختی.
شما دو نفر تمام و کمال همقد و قواره ی همید و من چقدر کودکانه می خواستم این معادله را به هم بریزم. چقدر خوشبخت بودم که نتوانستم.

خ

بسیار خوشوقتم و خرسند که؛ " کسی هست که ... "
امیدوارم که برایت و به پایت بماند و همان باشد که می خواهی
و تا همیشه همین قضاوت و نگاه را درموردش داشته باشی.
از ته دل آرزو دارم روزی نیاید که او را نیز چون من بنوازی
و حس و حال تمام خلوتها و همنشینی هایتان را بی شرمانه منکر شوی
-----------
امیدی نیست اما... شاید...
کاش روزی بیایدکه دور از تمام این روزها، فارغ از کینه ها و بغض هاسنگهایمان را وابچینیم.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.