از در که آمدی، سفر من به تو شروع شد. من از خودم به تو رسیدم. از مرزهای تنم رد شدم و به ناگاه جزئی از تو شدم، همانگونه که بودم. رسیدنی بی مانند، باشکوه و عظیم. حل شدن و آرام گشتن.
روزهایمان شروع شدند، لحظه هایمان را با هم ساختیم. تو بگو آن لحظات را چه بنامم؟ چگونه توصیف کنم؟
یک زندگی روزمره ،آرام و بی دغدغه که زمان و مکان در آن بی مفهوم بود. در پایان هر شب، آخرین تصویر به جا مانده در ذهنم بود و روز با برکت وجودش آغاز می گشت. چگونه برایت بگویم که خوشبختی ما چه وسیع بود و چه محکم ما را در خود گرفته بود. صحنه هایی را می دیدیم که انگار خواب بود و در عین حال بسیار ساده و آشنا، گویی هزار سال را اینگونه سپری کرده ایم اما باز تازه بود و پر طراوت. انگار در جزیره ای دور و خالی از سکنه، در تکه ای از بهشت خدا ما را به حال خودمان رها کرده اند و این جایزه ی آن همه دوری و دربدری بود، که در واقعیت جایی بس بعید بود درشهری بعید تر، و البته هیچ چیز مکانمان مطبوع نبود اما مگر حواسمان بود؟ شاید برای لحظه هایی اندک از خودمان رها می شدیم و اطرافمان را تحلیل می کردیم.
چند سال پیش به من قول با هم بودن در اینجا را داده بودی؟
آخرش آمدیم. بر آن بلندا نشستیم در سکوت، حرف زدیم و راه رفتیم تا اولین عهدمان را ادا کرده باشیم. بام تهران رفتیم و دنیا زیر پایمان بود.
نشر چشمه رفتیم که بهترین مکان تهران است از نظر من
در کاخ سعد آباد قدم زدیم و سخن گفتیم و دیدیم و ....
جایی که ده ها بار رفته بودم و آن روز با همیشه فرق داشت چون من در هر قدم به یارم ، یار بی مانندم، تکیه داده بودم. یار بی مانندی که قامتش تکیه گاهم بود و من چه به آسان خود را به او سپرده بودم و می دانستم که در امن ترین حالت ممکن قرار دارم. هیچ چیزی نمی توانست با حضور نازنینش مرا بیازارد.
خیابان ولی عصر را با هم قدم زدیم و من در آن همه شلوغی و همهمه تنها او را می دیدم و شاد بودم از لبخند رضایتش. بارها از دور خودمان را می دیدم که من دست به دور کمر او و او دست بر شانه هایم نهاده بود و راه می رفتیم به سخن گفتن. این بهترین تصویری است که ما را توصیف می کند.تصویری که من در آن محو حضور اویم.